میتادالوژی
فلسفه از قدیمولییام اینجانب (هیچ نباشد، از زمان تشکّل اپنیشدهای هندوان) اصل و سرشت دانش انسان، منبع، راه و طریق پیداش و مناسبت آن را به واقعیت تدقیق کرده میآید. در دورة عتیقة یونانی افلاطون و ارسطو در برابر مسئلههای آنتالوژی، ایتیکه و استتیک، یک قطار پروبلمهای نظریة معرفت و منطق را نیز تدقیق نمودند، که اهمیت متدلوژی داشتند. در عصرهای میانه ابونسر فارابی، ابوعلیسینا، عمر خییام، ابن رشد و دیگران ضمن ادامت تدقیقات متدلوژی پیشینیان به کارکرد مسئلههای منطقی و گناسیالاگی نیز پرداختهاند. از جمله ابن سینا در «کتاب-اش-شفا»، «کتاب-ان-نجات»، «دانشنامة علایی»، «اشارات و تنبیهات» و «منطق-ال-مشرقین-این» عقیدههای گناسیالاگی و منطقی ارسطو را همهجانبه انکشاف داده، پراتسیسّ از حال نادانیسته به حال دانسته گذشتن معرفت علمی را تدقیق کرد.
مسعلههای متدلوژیه علیالخصوص در عصرهای 16 و 17، زمانی، که علم طبیعتشناسی تشکّل یافت و پروبلم تناسب متد علمی و اصول عنعنوی تحقیقات ناتورفلسفی پیش آمد، در مدّ نظر بودند. فلسفة آنوقته به کارکرد بنیاد متدلوژی طبیعتشناسی جدّی مشغول شد. این کار مهم را، که ف. باکان و ر. دیکرت cap کرده بودند، فلسفه تا خود انتهای ا. 19 ادامه داد. گذشت از این، پروبلم مذکور با مرور زمان از حدود پیشینة خود برآمده رفته، به کوشش «علمانیدن» خود فلسفه تبدل یافت، زیرا فلسفه را بار اوّل ضرورت تاریخی پیش آمد، که وجود خود را همچون ساحة مستقل فعالیّت معنوی اساسناک نماید. از جمله، فلسفة کلاسیکی نیمیس مخه بنیاد متدلوژی متافیزیکه را مورد تحلیل انتقادی قرار داد. در این راه مخصوصاً ا. کنت اقدام بزرگ کرد. محض او بود، که بار نخست مسئلههای تادالاگی را از مسائل گناسیالاگی جدا کرده است. ولی کنت تهکرسی بنای سیرآشیانة متافیزیکة aسر عنعنوی را ویران کرده باشد هم آخر خودش پابند غایه متافیزیکة نو شده ماند، که از سیستم پیشینة فلسفی فقط از جهت اصل و اصول خود فرق میکرد و بس.
سالهای سیام عصر 10 پازیتیویزم نام، جریای نو فلسفی cap برداشت، که از اوّل خود را «متدلوژیة حقیقی علم» اعلان کرد. امّا در نهایت کار وهای به مقصد خود نرسید، زیرا یک نارسایی پرینتسیپیلی داشت: اگر ناتورفلسفة کنت، که آن را پازیتیویزم تماماً 13 بین بردنی بود، مسئلههای جزئی علم را با اصول صرف فلسفی حل کند، پازیتیویزم، برعکس، مسئلههای کلّی فلسفی را با اصولهای خاصة علم طبیعتشناسی خل کردن میخواست. این امر به شکلهای بعدینة تاریخی پازیتیویزم (ایمپیریاکریتیتسیزم، پازیتیویزیم منطقی) نیز خاص بود. از این جهت بیهوده نیست، که برنامة متدلوژی فلسفة چه پازیتیویستی و چه نیاپازیتیویستی آخراً اجرا نشده ماند.
ز آخرهای سالهای 50 و مخصوصاً اوّل سالهای 60 به عرصة متدلوژیة علم به اصطلاح پاستپازیتیویزم برآمد. نمایندگان این جریان نوبرامد فلسفة غرب (علیالخصوص ت. کن، 2. لکتاس و پ. فیییربیند) ، بر خلاف برنامة پازیتنوستان منتییی، به پیش خود وظیفه گذاشتند، که قانونیّتهای تشکّل، تکامل و ترقّی سیستم دانشهای علمی را تدقیق نمایند. هرچند آنها در این راه به موفقیّتهای مویین کامیاب شدند، پرینتسیپهایی، که ایشان راهنمایی متدلوژی قرار دادهاند (ریلیتیویزم، پسیخالاگیزم) ، امکان ندادند، که برنامة خود را به طور باد و شاید به اجرا رسانند.
خرج و مرجی را، که جریانهای مختلفن فلسفة برجوزی در ساحة متدلوژیة علم به وچود آوردهاند، فقط دیالکتیکة متیرنلیستی برطرف کرده توانست. برای به این نکته باوره خاسیل نمودن یک به تاریخ کشفیاتهای فیزیکی آخر عصر 19 و اوّل عصر 20 و معنیدادهای فلسفی آنها نظر میافکنیم.
تقسیمپذیری اتم و از زرّزریدناک عبارت بودن آن، علاقهمندی باطنکی مسّه و انرژیه، خاصیتهای عجیب و هیرتنگیز فزا و وقت-چنین است رویخت ناپرّة آن کشفیاتهای انقلابی فیزیکة دورة مذکوره، که در تصوّرات چندعصرة علمی تبدّلات گوشناشنید را به عمل آوردهاند. جریانهای مختلف فلسفة ایدهآلیستی و متافیزیکی، علیالخصوص پازیتیویزم، به ماهیّت اصلی 1، 0 کشفیاتها سرفهم نرفتند و در تعبیر آنها به خلاصههای سست اساس و حتّی کاملاً غلط راه دادند. «متیریه نیست میشود، فقط معادلهها باقی میمانند» چنین است یکی از آن خلاصههای تماماً نادرستی، که حاملان ایماریاکریتیتسیزم از کشفیاتهای نوین فیزیکی برآورده بودند و زور زده آنها را برای ثابت کردن عقیدههای غیرییلمی خود استفاده میبردند.
و. ا. لنین به این جهت مسئله اعتبار کلان داده، انقلاب علمی آخر عصر 19 و ابتدای عصر 20-را در جریان اندیشه و تأمّل ضدیت اساسی در انکشاف فیزیکة آنوقته-ضدیت بین مضمون روالیوتسیانی کشفیاتهای نوین و معنیداد نادرست ماهیّت فلسفی آنها-همجیهته تحلیل و ترکیب کرد. ضمن این و. ا. لنین ریشههای صنفی و گناسیالاگی ایدهآلیزم «فیزیکی» را آشکار نموده، به آن فکت اعتبار مخصوص داد، که در مورد مذکور «ما با یک جریان بینلخلقی غایوی سر و کار داریم، که از یگان سیستم فلسفی علیحده وابسته نبوده، از بعضی سببهای عمومی برمیآید، که از دایرة فلسفه بیرونند» (لنین و. ا. ، پال. سابر. ساچ. ، ت. 18، س. 320-321). هنگام تحلیل فلسفی «بحران فیزیکه» باشد، و. ا. لنین جهتهای کانتسینتولی و گناسیالاگی آن را جدا کرده، ماهیّت مسئله را با نور حکمت روشن نمود. به قول او، اصل موضوع عبارت از آن است، که از یک طرف «قانونها و پرینتسیپهای کهن درهم شکسته شدهاند» و از طرف دیگر، «ریلیّت ابژکتیوی بیرون از شعور یک س و پرتافته میشود، یعنی متریالیزم با ایدهآلیزم و اگناستیتسیزم عوض کرده میشود». بحران بنیاد کانتسیپتولیت فیزیکة عصر ما اساساً تا ابتدای سالهای 30 در نتیجة بررسی بنیاد متیمتیکی و اندیشات غایوی نظریههای کونتی و ریلیتیویستی برطرف کرده شد. لیکن جریان درک فلسفی تبدّلات مذکور سالهای دور و دراز طول کشید و همراه به مبارزة شدید متریالیزم و ایدهآلیزم صورت گرفت. به همین مناسبت یک نقطه را از آثار فلسفی لنین قید کرده گذشتن صلاح است. و. ا. لنین اندرون تحلیل انقلاب علمی فیزیکة ابتدای عصر 20 یکی از سببهای اساسی گمراهانه به باتلاق ایدهآلیزم غوطیده ماندن فیزیکة نوین را در آن میدید، کن «فیزیکها دیالکتیکه را نمیدانستند» (لنین و. ا. ، پالن. سابر. ساچ. ، ت. 18، س. 277-278).
سیلسیلة کشفیاتهایی، که در فیزیکة حاضره به عمل برآمدهاند و در آینده صورت خواهند گرفت، از جهت عجابتانگیزی و عاقبتهای امکانپذیر خود از کشفیاتهای زمان پیشین ماندنی ندارند و به این معنی ضرورت ازخود نمودن و باشعورانه استفاده بردن پرینتسیپهای متدلوژی متیرنلیزم دیالکتیکی از هروقته دیده تیز و تندتر به میان میآید. و. ا. لنین برحق فرموده است: «طبیعتشناسی چنان تیز پیش میرود، در همة ساحهها دورة چنان درهمشکنی چقور انقلابی را از cap میگذراند، که بی خلاصههای فلسفی طبیعتشناسی هیچ گاه قناعت کرده نمیتواند» (لنین و. ا. ، پالن. سابر. ساچ. ، ت. 45، س. 31). لیکن برای برآوردن خلاصههای درست محض فلسفة مارکسیستی را اساس متدلوژی قرار دادن لازم است.
سرامدان مارکسیزم-لنینیزم ضرورت و اهمیت برقرار کردن اتّفاق و اتّحاد ایجادی فلسفه و طبیعتشناسی را تأکید کرده، برحق آن را زمینة کامیابی طرفین دانستهاند. در واقع، مگر عالم طبیعتشناس جداً فلسفه را صرف نظر کرده میتواند؟ آخر تحقیقات علمی بی تفکر نمیشود، تفکر باشد بی کتگوریهای منطق. در نوبت خود کتگوریهای منطق در جریان تحلیل و ترکیب فلسفی تمام تاریخ معرفت انسان شکل و مضمون گرفتهاند. پس، برای محقّق طبیعتشناس فلسفه مثل آب و هوا لازم است و اگر وهای آن را دیده و دانسته انکار کند، در نهایت کار به دام یگان عقاید فلسفنما میافتد و بس. به این معنی ف. اینگیلس چنین فرموده است: «طبیعتشناسان هر قیافهای را، که به خود گیرند، زیرا حکم فلسفه خواهند بود. گپ فقط در سر آن است، که آیا آنها تحت نفوذ یگان فلسفة ناباب مادشده بودن را میخواهند و یا میخواهند چنین شکل تفکر نظری را به خود دستور قرار دهند، که آن موقوف بر تاریخ تفکر و کامیابیهای اوست». (مرکس ک. ، اینگیلس ف. ، ساچ. ، ت. 20، س. 525).
ز طرف دیگر، خود فلسفه نیز ناوابسته به انکشاف علمهای طبیعتشناسی ترقّی کرده نمیتواند؛ وهای فقط توسط جمعبست انتقادی نتیجههای فنهای طبیعتشناسی و جمعیّتشناسی و اندیشة عمیق و بسیارجهتة تجربة اجتماعی کتگوری و قانونهای خاص خود را کشف مینماید. به این معنی در بین فلسفه و علمهای مشخّص (کانکریتی) وابستگی متقابل هست.
میتادالوژی علمی، که به دیالکتیکة متریالیستی (آخر به منطق و نظریة معرفت مساویی دانسته میشود) اساس مییابد، جستجو و بررسی همان پرینتسیپهای ایوریستی را مقصد عمدة خود میداند، که بر بنیاد انکشاف دانشن علمی قرار گرفتهاند و پیوسته قانونیّتهای تشکّل و تکامل تاریخی آن را اداره میکنند. چنین پرینتسیپهای متدلوژی را باشد، فقط در زمینة تحلیل و ترکیب انتقادی پراتسیسّ معرفت، که خود ضمن رابطة مرکّبی با عاملهای اجتماعی و فرهنگی عمل میپذیرد، دریافتن و به قالب تحریر فلسفی کشیدن ممکن میگردد. محض ضمن اجرای این امر دیالکتیکة متریالیستی وظیفة متدلوژیة علم را ثمرهبخشانه ادا کرده میتواند.
در ساحة علمهای جمعیّتشناسی وظیفة متدلوژیّه را متریالیزم دیالکتیکی با همدستی متریالیزم تاریخی به اجرا میرساند. فلسفة مارکسیستی متدلوژیة قلّی و همگانییست، که در همة ساحههای ایجادیات-علم، ادبیات و صنعت برابر به صفت رهنما خذمت میکند. لیکن وی را یگانه متدلوژیة ساحههای مذکور پنداشتن نارواست. سالهای آخر ضرورت جدا کردن سویههای گوناگون تدقیتسقت متدلوژی پیش آمد، زیرا معلوم شد، که در برابر متدلوژیة کلّی (دیالکتیکة متریالیستی) یک قطار ساحههای نو تدقیقات تشکّل یافتند، که خود مقام متدلوژی دارند. چنانچه، منطق متیمتیکی، سیمیاتیکه، کیبیرنیتیکة نظری، پراگناستیکه، نظریة عمومی سیستمهها، ستروکتورلیزم و مانند اینها عیناً از جملة چنین ساحهایند، که نسبت به دیگر ساحههای انابتن جزئی علم فونکتسیة متدلوژی را اجرا میکنند. ولی بنیاد متدلوژی خود این ساحههای نسبتاً عمومی علم در نوبت خود در زمینة متریالیزم دیالکتیکی قرار گرفته است.
باید نیز گفت، که متدلوژیة فلسفی یک ساحة مستقل متریالیزم دیالکتیکی و تاریخی را تشکیل نمیدهد، زیرا همة پرینتسیپها، قانونها و کتگوریهای فلسفة مارکسیستی به اندازة برابر فونکتسیة متدلوژی را ادا میکنند.
برتری متدلوژیة متریالیستی و دیالکتیکی علیالخصوص در آن ظاهر میگردد، که وهای محقّقان طبیعت، جمعیت و عالم معنویات را به آشکار ساختن دیالکتیکة ابژکتیوی هدایت میکند و از این جهت دستورهای گناسیالاگیاش هیچ گاه خلاف واقعیت نخواهند بود. به این معنی محض فلسفة مارکسیستی یگانه متد کلّی و جهانبینی خاسیست، که ضمن آن مسئلههای پرینتسیپیلی و پخترسیدة علم، مدنیت و عملیة اجتماعی عصر حاضره را حل کردن امکانپذیر است.
د .: مرکس ک. ا اینگیلس ف. ، سویتایی سیمییستوا، ساچ. ، ت. 2؛ اینگیلس ف. ، دیلییتینه پریرادы؛ مرکسک. ا اینگیلس ف. ، ساچ. ، ت. 20؛ لنین و. ا. ، متریالیزم و ایمپیریاکریتیتسیزم، اس. ، چ. 14؛ لنین و. ا. ، دفترخای فلسفی، اس. ، چ. 38؛ فیلاسافیه، متدلوژیه، نوکه، م. ، 1972؛ متدلوژیچیسکی پرینتسیپы فیزیک، م. ، 1975؛ شوыریو
و. س. ، متدلوژیه نوک (انلیتیچیسکیی آبزار). م. ، 1979.
ه. تورسوناو.